ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
با تمام زور… نه … با تمام عشقش می کشید….
از چهره اش معلوم بود دلش پر بود از غم ها و سعی می کرد با جابه جایی علم، حسینی بودنش را ثابت کند…
همه آمده بودند برای دست بوسی اربابشان و عرض تسلیت به محضر مبارک علی بن موسی الرضا…
آجرک الله یا علی بن موسی الرضا
زن و مرد می رفتند می آمدند و چشم به زمین می دوختند… غافل از اینکه خورشید تابان همیشه بر بالای سرشان است…
البته غربت از در و دیوار حرم می ریخت… گویی همه چیز مرده باشد
اسب بسیار آرام بود…. گویی واقعا درک می کرد نقش چه اسبی را بر عهده دارد…
با دیدن این کودک در آغوش گرم پدر یاد رقیه افتادم….
بین تو پدر چه گذشت در آن خرابه…. یا رقیه…
دست ها همه به سوی خیمه ی بی بی زینب بود…
همه می دانستند بعد از حسین او مسئولیت خیمه ها را دارد…
و سرانجام آتش بر خیمه ها روانه شد…. این آتش خیمه ها را سوزاند ولی آه زینب دل یک عالم را….
خیمه می سوزد و می سوزد… و مردم می نگرند…. می نگرند و اشک می ریزند و با خود می گویند: آیا واقعا حسین کشته شده؟
و سوختن به پایان می رسد… خاکستر ها در تمام نقاط پخش می شوند… آری… حماسه ی عاشورا تازه در آغاز راه است…
مراسم به پایان می رسد.. ولی تازه علم ابالفضل العباس در دل همه افراشته شده است…